نویسنده: الهه رشمه




 

مورد استفاده:

در مورد افرادی است كه بدون داشتن تجربه كافی كاری را نسنجیده انجام می‌دهند.
روزی روزگاری، در روستای كوچكی كوزه گر ماهری بود كه كاسه و كوزه لعابی می‌ساخت. كار او به حدی زیبا و قشنگ بود كه مردم از روستاهای اطراف به كارگاه او می‌آمدند و از او كوزه می‌خریدند و مشتریان فراوانی داشت. كوزه گر شاگرد زیرك و باهوشی داشت كه چند سالی شاگردی او را كرده بود، او این كار را به خوبی انجام می‌داد و اكثر كارهای كارگاه كوزه گری را شاگرد به تنهایی انجام می‌داد.
تا اینكه شاگرد تصمیم گرفت خود كارگاهی راه اندازی كند و این زحمات را در كارگاه خود بكشد و تمام سود را خود بردارد و به همین دلیل شروع كرد به بهانه آوردن و گفت كه كار من سخت است و دستمزد من كم. كوزه گر قدری مزدش را زیاد كرد. ولی شاگرد بعد از چند روز دوباره از كمی دستمزدش اظهار نارضایتی كرد. كوزه گر به او گفت: اگر در این شهر جایی بیشتر از این به تو مزد می دهند، برو در آن كارگاه شروع به كار كن. شاگردش هم گفت: می‌خواهم بروم و كارگاهی برای خود راه بیندازم و خودم استادكار آن شوم. شاگرد رفت و با اینكه رسم مروت نبود مرد كوزه‌گر را در كارگاهش دست تنها گذاشت.
او بعد از چند هفته كارگاهی برای خود دست و پا كرد و از آنجا كه قبل از جدا شدن از مرد كوزه گر با یكی از مشتریانش صحبت كرده بود و سفارش كوزه گرفته بود. بهترین خاك رس را تهیه كرد با آب مخلوط كرد و حسابی ورز داد و شروع بكار كرد بعد از ساختن كوزه‌ها آنها را در كوره داد تا بپزد. زمانی كه كوزه‌ها را از كوره خارج كرد، دید همه تیره و كدر هستند. آنها را كنار گذاشت و دوباره شروع به كار كرد تا سفارش‌ها را تا زمان مقرر آماده سازد. او تمام مراحل را این بار به دقت بیشتری انجام داد ولی دوباره كوزه‌های كدر و تیره از كوره خارج كرد، بسیار عصبانی شد و تمام كوزه‌ها را شكست.
روز بعد با شرمندگی فراوان پیش استادش رفت. یك نمونه از كوزه‌های كدرش را هم با خود برد. ماجرا را كامل برای استاد كوزه گر خود تعریف كرد و نمونه را هم نشان داد و گفت: من می‌خواستم كسب و كاری به راه بیندازم و با شما رقابت كنم ولی هرچه تلاش كردم سفالی بهتر از این نتوانستم بسازم.
استاد از او پرسید خاك را از كدام معدن تهیه كردی؟ از آن معدن... استاد گفت: درست است. گل را چطور خمیر كردی؟ اینطوری... استاد گفت: درست است تا اینجا همه‌ی مراحل درست بود. ولی انصاف نبود تو من پیرمرد را به یكباره دست تنها رها كنی و به سراغ كار خود روی. اما حالا كه آمدی حداقل باید تا زمانی كه بتوانم شاگردی به زرنگی تو پیدا كنم پیشم بمانی و در كارها به من كمك كنی تا من هم تو را راهنمایی كنم. شاگرد كه چاره‌ای نداشت پذیرفت و از فردا مثل همیشه خاك مرغوب را مهیا می‌كرد و خمیر می‌كرد. كوزه‌ها را می‌ساخت و با استادش آنها را در كوره‌ها قرار می‌داد و بعد از پخت سفال‌های زیبا و براق را خارج می‌كردند.
شاگرد مدتی در كنار استادش به كار مشغول بود تا اینكه استاد شاگرد جدیدی پیدا كرد. شاگرد پیش استادش رفت و گفت: طبق قولی كه به هم دادیم من تا زمانی كه شاگرد جدیدی بیابید در كنار شما كار كردم. حالا تو به قولت وفا كن و دلیل اینكه چرا كوزه‌هایی كه من می‌ساختم، كدر و بدرنگ می‌شد ولی برای تو شفاف و براق را به من بگو.
استاد گفت: گل بیاور و كوزه درست كن صبر كن تا خشك شود تا رمز كار را به تو بگویم. شاگرد این كار را كرد. و استاد زمانیكه باید كوزه‌ها را داخل كوره قرار می‌داد آنها را یكبار فوت كرد تا گرد و خاك كارگاه كه روی كوزه تازه خشك شده نشسته تمیز شود. بله پسرم رمز كار تو فوت كوزه گری بود.
منبع مقاله :
رشمه، الهه، (1392)، ضرب المثل و داستانهایشان (معنی ضرب المثل و ریشه‌های آن)، تهران: انتشارات سما، چاپ اول